نام کاربری:   کلمه عبور:        کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟  |  ثبت نام
image

بسم الله الرحمن الرحیم

نماد گمشده

 

پرنده آهنین سینه آسمان را می شکافت وبرفراز ابرها پیش می رفت. مسافران با کمربندهای بسته هر یک به کاری مشغول بودند. بعضی از قاب پنجره مناظر بدیع بیرون را تماشا می کردند، برخی چشم برهم نهاده و به خواب رفته و  برخی گرم گفتگو و بعضی مشغول مطالعه...؛ لیک حس و حال هیچ کدام چون حال و هوای مسافر جوان نبود که غوغایی در دلش برپا و شوری در قلبش موج می زد و بی قرارانه ثانیه ها را شماره می کرد.

از ده سال پیش که مذهب تشیع را برای خود برگزیده بود همواره سودای دیدار سرزمین اهل بیت ع را در دل می پرورانید. مدت ها بود که از زندگی در یک کشور غربی هر چند که زادگاهش باشد خسته شده و هر روز احساس بیگانگی و تعارض بیشتری می نمود. همزیستی با مردم مادی و آن زندگی های پوچ و سراسر تهی از ارزش های اخلاقی دیگر چنگی به دلش نمی زد، ازخیلی پیش ترها  عزم هجرت کرده بود. تصور این که زیر این آسمان خطه ای هست که او به هر سمتش چشم بگرداند و به هرسو نگاه کند همکیشان خود را خواهد دید و با همدلی در کنارشان خواهد زیست هر روز مشتاق ترش می ساخت با همین عشق بود که بعد از این همه لولیدن در لجنزار غرب و آداب و عادات و منش عفن و مشمئز کننده اش حالا به خود فرصت می داد تا یک زندگی سالم و ساده را در کشور محبوبش -مهد تشیع- تجربه کند و درجواب هر کس که رفاه و آسایش  و افتخارات غرب را به رخش کشیده بود با تعصب از این ایده دفاع کرده و تاکید می نمود که یک لحظه زندگی در کانون معنویت و صفا را به همه ی امکانات و مزایای غرب نخواهد داد تو گویی در واقع حس سفر کرده ای را داشت که به موطن و سرای پدری باز می گشت.

هواپیما به آسمان ایران رسیده و تا دقایقی دیگر بر زمین می نشست. مسافر چشمانش را بست و خود را در آن پایین ایستاده در مقابل نخستین چشم انداز سرزمین رویاهایش مجسم کرد و در همان حال با احترام و تحسین به گنبدی فیروزه ای و با عظمت نگریست و گلدسته های شکوهمندش را که به سمت آسمان قد برافراشته بودند نظاره نمود: مسجد، نماد و سمبل سر زمین ایمان! مهدحق و حقیقتِ محض، دیار یاران مهدی موعود عج ع! راستی که دیدگانش چقدر تشنه تماشای این صحنه بودند... .

مسافر در راهرو فرودگاه چمدانش را به دنبال خود می کشید و آن دورتر راهنما در انتظارش  ایستاده بود. لحظه ی موعود فرا رسیده بود سرانجام او در خاک سرزمین محبوبش بر اتومبیل نشسته به سوی آرمانهایش می شتافت، مدام نگاهش از پنجره اطراف را می کاوید و به شکار صحنه های ناب کمین می کرد: یک نماد یک علامت یک سمبل .. از همانهایی که در همه این سال ها در خیال خود پرورش می داد، همان چیزهایی که چکیده و عصاره ی اعتقاد و احساس و باور یک امت و یک سر زمین و یک شهر اند! راهنما به سرعت در اتوبان می راند و پیش می رفت مسافر غرق تماشا ناگاه پرسید: اون چیه؟ با دست به سمتی اشاره کرد و ادامه داد همون ساختمان بلند؟  

نگاه مسافر شکاری به چنگ آورده بود و کنجکاوانه وراندازش می کرد چیزی شبیه مداد، موشک یا سرنگ!

در همان حال سرش را بالا برد و به منتها الیه بنا خیره شد و به امید مشاهده ی گنبدی لاجوردین سراسرش را از نظر گذرانید و بی نتیجه ورانداز کرد. هرچه بود بلند بود و سر به فلک کشیده اما نه آن قدرزیبا که بی نظیر، نه آن قدر باشکوه که تحسین برانگیز، بلکه سازه ای بود که نگاه های تازه واردینی چون او را به خود می دوخت و لحظاتی در اندیشه فرو می برد!

راهنما با نگاهش رد انگشت اشاره ی مسافر را گرفت و پاسخ داد: آهان اون؟ برجه دیگه این نماده شهره!

-         خوب یعنی مسجده؟!

راهنما با لحنی آکنده از تعجب جمله او را تکرار کرد: مسجده ؟!! 

-         نه ساختمونه مثل برج ایفل مثل برج  پیزا، برج شانگهای.

مسافر با همان کنجکاوی وا خورده  دو باره سوال کرد: نماد مذهبیه؟ فرهنگیه؟ حرفش چیه؟

این بار خنده دوید توی صورت راهنما و درحالی که سرش را تکان می داد گفت: خب همین فردا یک سر میریم  اونجا خودت ببین حرفش چیه!

مسیر خلوت اتوبان به پایان رسیده و جای خود را به خیابان های پر رفت و آمد و شلوغ می داد. مسافر مجالی می یافت تا ساکنان سر زمین آرزوهایش را از داخل اتو مبیل خوب نظاره کند. لحظه ای به پوشش و جامه ی مردم دمی به بیلبردها و تابلوها و سردر فروشگاه ها و مراکز تجاری و اماکن عمومی چشم می دوخت و زمانی آداب و رفتار عابران را می کاوید... .

سر انجام به هتل رسیده بودند و مسافر مجال می یافت اندکی بیاساید و در اولین شب ورودش دراتاق خود پای تلویزیون به تماشای سریال خانوادگی بپردازد. او با دقت به گفتگوها گوش می داد تا شاید سر از ماجرای فیلم درآورد و در همان حال با سر درگمی به لباس و کلام بازیگران نگریسته و از خود می پرسید: یعنی این  فیلم محصول کجا میتونه باشه؟! اینا دارن کانال های تلویزیونی کدام کشور را نشان می دهند؟!

فردا صبح اول وقت راهنما خود را به هتل رسانده بود تا میهمان عجول خود را که از دمیدن خورشید چندین بار تلفن زده و پیشنهاد دیروز و وقت شناسی را تاکید کرده بود را به تماشای به قول او نماد شهر ببرد.

در طول مسیر همه ی چشم و حواس مسافر مشغول بود و با خود می اندیشید که در این نماد نام آور و مشهور شهر چه چیزهایی را مشاهده خواهد کرد خوشبختانه مسافت طولانی نبود و خیلی زود به مقصد رسیدند.

به محض قدم نهادن به آسانسور شیشه ای ذهن کاوشگر او به کار افتاده بود تا با همه ظرفیت خویش اطلاعات محیط را سبک و سنگین نماید و محک بزند پس گشت گذار خویش را با دیدار از گالری های صنایع دستی و آثار نفیس هنری و تاریخی آغاز نمودند و بادقت به عکس برداری ازکتیبه ها و پرده های شاهنامه پرداخته و با مشاهده ی هر یک شکوه گذشته و فرهنگ کهن ایران را تحسین کردند، به فروشگاه ها سر کشیدند و از مراکز اداری و تجاری گذشتند، برای لحظاتی چنان مبهوت رنگ ها و جلوه های جذب کننده گردید که حس کرد در یکی از همان کشورهای غربی قدم می زند، اما هنوز از اشتیاق مسافر چیزی کم نگشته بود و نگاه کنجکاوش همچنان درپی نشانه هایی می گشت که به خاطرش هجرت کرده بود ...، از مراکز تفریحی نوای موسیقی و آواز به گوش می رسید هرچه از روز می گذشت و به شب نزدیک می شد  بر ازدحام جمعیت افزوده می گشت. کنسرت پاپ، نغمه ی آواز و هم خوانی و پایکوبی تماشاگران، رقص نور و پرتو افشانی چراغ ها حال و هوای حاضران را دگرگون ساخته به سکر هیاهو  از خود بی خود می ساخت.

 مسافر اما حس خوبی نداشت، چهره در هم کشیده و دست بر پیشانی نهاده بود و از معرکه می گریخت. راهنما اندیشید رستوران گردان شاید جای مناسبی باشد برای کمی تغییر ذائقه بویژه با آن فضای مرموز واشرافیش... .

یک بار دیگر اتومبیل به سمت هتل می شتافت و مسافر ساکت چون لوح پیچیده در خود فرو رفته بود. راهنما چیز زیادی از اوضاع درک نمی کرد و سر از حال و کار او در نمی آورد تنها در چهره اش حس تاجری را می خواند که تا آخرین ریال سرمایه اش را به تاراج برده باشند.

وقتی  به هتل رسیدند راهنما وی را تا لابی هتل بدرقه کرد و پیش از آن که او را با  احساسات ناخوشایندش تنها بگذارد یاداوری نمود: راستی اگر برای انجام کارای اداری اقامت عجله نداری فردا صبح بریم چند تا بنای اسلامی گنبد و از این جور جاها نشونت بدم از همونا که خودت دوست داری، اصلا میریم یک مسجد بزرگ شیک شمال شهر، معماریش خیلی جالبه.

مسافر لحظه ای سر برگرداند و با لحنی سرشار از یاس و کسالت جواب داد: نه اینارو ولش کن، جمکران کجاست بریم اونجا!

راهنما همانطور که  دورشدنش را تما شا می نمود زیر لب زمزمه کرد: آی عشق! آی عشق! رنگ آشنایت پیدا نیست!

کتابچه "اربعین، اجتماع قلب ها"

... وَ لَوْ أَنَّ أَشْيَاعَنَا وَفَّقَهُمْ اللَّهُ لِطَاعَتِهِ عَلَى اجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فِي الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ لَمَا تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقَائِنَا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعَادَةُ بِمُشَاهَدَتِنَا عَلَى حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِهَا مِنْهُمْ بِنَا فَمَا يَحْبِسُنَا عَنْهُمْ إِلَّا مَا يَتَّصِلُ بِنَا مِمَّا نَكْرَهُهُ وَ لَا نُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ وَ هُوَ حَسْبُنَا وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ .
الإحتجاج على أهل اللجاج    ج‏2   ص 499
بی تردید اجتماع و اصلاح قلوب شیعیان آرزوی قلبی مولایمان امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می باشد ....
 محرم و مراسم و آئین های مقدس و با شکوه آن فرصتی است تا مؤمنین زیرخیمه این صاحب عزای دلسوخته و "پدر مهربان" مشق همدلی و همبستگی کنند.
گروه تحقیق و مطالعه "پدرمهربان" با هدف تذکّر به ارزش و جایگاه این پیوند مقدس و دعوت به آن ، به ویژه در ایام اربعین و حرکت عظیم و شکوهمند جهانی به مقصد بارگاه حسینی، اقدام به تهیه کتابچه ای به نام "اربعین،اجتماع قلب ها" در سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی نموده است.
علاقمندان و عزاداران گرامی می توانند برای تهیه کتابچه به شماره 09392404609 پیام ارسال نمایند.
ضمناً  قیمت هر کتابک 500 تومان است که صرف تأمین هزینه چاپ های بعدی خواهد شد.