نام کاربری:   کلمه عبور:        کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟  |  ثبت نام

دُرّ نجف

چشم به آن گنبد و بارگاه باشکوه دوخته بودم و بی توجه به همسفرانم شتابان پیش می رفتم، انگار اختیار پاهایم با من نبود به سرعت قدم برمی داشتم تا هر چه زودتر به حرم برسم. آخر امروز دفتر سفر بسته می شد و می خواستم از این آخرین فرصت ها حداکثر استفاده را داشته باشم. در قلبم حزن و اندوه موج می زد و دلم با خود نجواها داشت.



بر عکس هنگام ورودمان، آن روز نیز در کنار هم کاروانیانم از همین مسیر به سمت حرم می رفتیم، هیچ یک از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم، به تندی گام بر می داشتیم تا زودتر به ضریح برسیم درست مانند کودکی که به سمت آغوش پدر می دود، دویدن که نه پرواز می کند و خود را به آغوش محبت او می سپارد. وقتی به حیاط حرم رسیدیم، همانجا ایستادیم. دقایقی به گنبد خیره شدیم. آن ابهت و عظمت با هیچ واژه ای وصف شدنی نبود و آن احساسات را هرگز نمی توان به قالب کلام درآورد. یعنی حقیقت داشت؟! ما در آستان مولایی ایستاده بودیم که خداوند پرچم ولایت و پادشاهی کائنات را بدو سپرده و نگین وصایت ختم المرسلین را به انگشت مبارکش نموده. کسی که بسیاری از آیات قرآن کریم در وصف او نازل گشته. کسی که به زبان انبیاء و پیغمبران ستایش شده. کسی که کعبه، مهد ولادت او و سدرة المنتهی میعادگاه اوست. کسی که کلیدهای بهشت و دوزخ به دست اوست .همو که در کنار کوثر ایستاده و پیروان خود را برگزیده و به بهشت می فرستد و سهم دوزخ را از دشمنانش جدا می کند.

هنوز هیمنه و شکوه کلماتش در گوش ها طنین انداز است:

«من امیرالمؤمنین هستم. منم دروازه شهر علم. منم راس حکمت. من پرچم هدایت هستم. من سراج دین هستم. منم امام مبین. منم قاتل مشرکین. من آن صادقی هستم که خداوند فرموده همراه صادقان باشید. من صالح مومنین هستم. من آن کسی هستم که علم گذشته و حال و آینده جهان را در سینه دارم. منم آن کسی که لحظه ای به خدا شرک نورزید ...»

آیا به راستی این من بودم که به این آستان بار یافته ام؟!

به من اجازه داده اند تا به اینجا بیایم و به این گنبد طلایی نگاه کنم؟!

به من اجازه داده اند لب بگشایم و سلام کنم، اذن دخول بطلبم و پای بر آن فرش های متبرک بگذارم، نماز بخوانم، زیارت کنم، حتی درد و دل کنم و حاجت بطلبم؟ هر چه بخواهم، هر قدر که بخواهم؟!

هر چه هست اکنون این اولین دیدار است و نخستین زیارت. به گنبد که چشم می دوزی بزرگترین حاجتت به یادت می آید. همسفرانم همه یک روح واحد شده اند تنها یک فکر است، یک آرزو که در فضای اذهان موج می زند و بر زبان ها جاری می شود: دعا برای تعجیل در فرج!...

آری آن روز دفتر دیدار گشوده می شد و امروز بسته!

چه زیارتنامه ها که نخواندم. چه درد و دل ها که نکردم. چه روزها که دست در دست مولایم به کوچه های کوفه سفر کردم، همانجا که او در میان بازار قدم برمی داشت و با صلایت مردم را امر به معروف و نهی از منکر می نمود. آنان را از خشم خداوند زنهار می داد و از اجحاف و تقلب باز می داشت. شبانگاهان با چهره ای پوشیده برای بیوه زنان و مسکینان طعام می برد. دست پدرانه بر سر یتیمان می کشید. هنوز هم صدای خداییش در مسجد کوفه طنین انداز است که می فرمود:

«ای مردم! کالای دنیا همچون گیاهان خشکیده است، پس از این چنین چراگاهی دوری گزینید، دل کندن از آن لذت بخش تر است تا دلبستن و اعتماد بر آن و استفاده از آن به مقدار لازم بهتر است از جمع و انباشتن آن، آن کس که فراوان از آن گرد آورد محکوم به فقر و نیازمندی گردد

چگونه می توان باور کرد که این همان مرد است که اینک اینجا آرمیده؟! همان خورشید است که بر زمین هبوط کرده؟! ای مهر عالم تاب! دوباره از منبر حق بالا برو و دوباره نور افشان شو و قلوب زائر و مشتاقان را فروزان ساز ...

اما افسوس که امروز این دفتر شور انگیز بسته می شود. من و همسفرانم حالی دیگر داریم و با احساسی که فقط خدا از آن آگاه است به سوی او می شتابیم. سرانجام راه به آخر می رسد. به آستانه حرم می رسیم. من در این فکرم که در این فرصت اندکی که برای زیارت وداع در اختیار دارم چه دعاهایی بخوانم و چه گفتگوهایی با مولایم داشته باشم که ناگاه صدای آشنایی مرا به خود می آورد. سر برمی گردانم. یکی از همسفرانم است که زودتر از بقیه رسیده، گویا مرا صدا می زند.

به سویش می روم و او بی مقدمه می گوید با من می آیی خرید؟!

  • خرید ؟!! الان ؟!!

  • چیز مهمی نیست. می خواستم چند تا نگین بخرم. دُرّ نجف! آدرس یک مغازه رو بهم دادن. همین نزدیکی هاست. زود بر می گردیم.

  • من ساکت و متحیر ایستاده ام. چیزی بر زبانم جاری نمی شود که در جواب او بگویم.

  • بیا زود بر می گردیم! می گن خیلی آدم منصفیه. خیلی ارزون میده. بیا تو هم چند تا بخر...

نمی دانم چرا بی اختیار همراه او روانه می شوم. او در راه از خواص سنگ ها بخصوص دُرّ نجف صحبت می کند و از اینکه کجا خریده شود بهتر است... ما می رویم و از حرم که حالا دیگر پشت سرمان است دور می شویم. رفته رفته فاصله می گیریم ...ولی انگار خبری از رسیدن نیست...

بعد از مدتی فضای ذهن من نیز از انگشتر دُرّ و خریدن و سوغاتی دادن آن پر شده. اول در خیالم اندازه انگشتر و تعداد آنها را محاسبه می کنم، بعد هم سرگرم جمع و تفریق قیمت و هزینه آنها می شوم. همسفر من مدام حرف می زند، از سفرهای گذشته اش و از اینکه انگشتر کجا بهتر است من نیز بی توجه به سخنان او در افکار خود غرق شده ام. فکر می کنم اگر بشود یک انگشتر هم برای خود بخرم. بعد هم دستانم را بالا می آورم و به انگشتانم خیره می شوم و انگشتری زیبا با نگینی درشت را مجسم می کنم. دُرّ نجف عجب جلوه ای دارد.

ناگهان ضربه سنگین و کوبنده ای بر فضای ذهنم فرود می آید. تمام اندیشه ها و خیالاتم به اطراف پرتاب می شوند. دُرّ نجف ؟! این پژواک جمله ایست که چون شهابی بر سطح مغزم می نشیند: «منم دُرّ بی مثال نجف! تو میان بازارها به دنبال چه میگردی؟

بی اختیار بر جا میخکوب می شوم. رو به همسفرم می کنم و می گویم:

  • من به حرم بر می گردم.

او بهت زده و متعجب به من خیره می شود و قبل از آنکه کلامی بر زبانش جاری شود من برگشته ام.

گنبد طلایی زیباتر از همیشه پیش می رویم جلوه گری می کند و من به سوی حرم می دوم. چشمانم پر از اشک است و در دلم غوغاست. از شدت ندامت و پشیمانی حال خودم را نمی فهمم. چطور چنین خام شدم؟! چرا مرتکب چنین غفلتی شدم؟! می نالیدم و می گریستم و می دویدم. چشمم به گنبد بود. فاصله ام را با آن می سنجیدم. تصور نمی کردم این قدر از آن دور شده باشم. از بس دویده بودم نفسم تنگ شده بود. کاش می شد جوری این فاصله را از بین برد. کاش پر داشتم و پرواز می کردم. جرأت نگاه کردن به عقربه های ساعتم را نداشتم. سرانجام به خم کوچه ای رسیدم، به ذهنم رسید که این یک راه میان بر است اگر از این سمت بروم زودتر به مقصد می رسم. همین کار را کردم. کوچه نسبتا خلوت بود و می شد مسیر آن را بدون مواجهه با رهگذران طی کرد. آن کوچه که به آخر رسید، کوچه بلند تری پیش رویم ظاهر شد. با بی قراری آن را نیز طی کردم. به خیابانی رسیدم اما در جهتی خلاف مسیر مورد نظرم! هر چه نگاه می کردم محیط برایم آشنا نبود. بی اختیار سربلند کردم و به جستجوی گنبد به هر سو نگریستم. گنبد بر خلاف قبل رو به روی من نبود. آخ که چقدر از آن دور شده بودم. کاش به این کوچه های لعنتی نمی پیچیدم. حالا چاره ای ندارم جز آنکه مسیر رفته را برگردم، در غیر اینصورت بیشتر گم می شوم.

با اضطراب و استیصال تمام دویدم و سرانجام جسم بی رمقم را به نزدیکی حرم رساندم. آنجا ازدحام عجیبی است. مردم با خادمین و نگهبانان، در کشاکش جر و بحث اند. چشمم به در حرم می افتد. در نیمه بسته به تدریج بسته و بسته تر می شود، مردم فشار می آوردند و چانه می زنند بلکه دقایقی بیشتر در حرم بمانند اما نگهبانان بی توجه به التماس های آنها درهای عظیم طلایی حرم را تا به آخر می بندند.

من چون مسکینی سرمایه از کف داده و سرخورده به در بسته می نگرم. حال من حال تاجریست ورشکسته به تقصیر. با دلی پر از اندوه و افسوس، با سرزنش و ندامت با خود نجوا می کنم:

همواره چنین بوده و هست. روزی به دنبال دُرّ نجف، یگانه دُرّ بی مثال عالم هستی -علی (ع)- را وا می نهی و روز دیگر در بازار مکاره ی دنیا به دنبال ارزش های توخالی و پوچ، در پی زرق و برق های فریبنده، از گوهر ناپیدای خلقت -مولا و صاحب زمان امام عصر (عج)- باز می مانی.

آیا وقت آن نرسیده که به خود آیم و به سوی مولایمان باز گردم؟


کتابچه "اربعین، اجتماع قلب ها"

... وَ لَوْ أَنَّ أَشْيَاعَنَا وَفَّقَهُمْ اللَّهُ لِطَاعَتِهِ عَلَى اجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فِي الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ لَمَا تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقَائِنَا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعَادَةُ بِمُشَاهَدَتِنَا عَلَى حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِهَا مِنْهُمْ بِنَا فَمَا يَحْبِسُنَا عَنْهُمْ إِلَّا مَا يَتَّصِلُ بِنَا مِمَّا نَكْرَهُهُ وَ لَا نُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ وَ هُوَ حَسْبُنَا وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ .
الإحتجاج على أهل اللجاج    ج‏2   ص 499
بی تردید اجتماع و اصلاح قلوب شیعیان آرزوی قلبی مولایمان امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می باشد ....
 محرم و مراسم و آئین های مقدس و با شکوه آن فرصتی است تا مؤمنین زیرخیمه این صاحب عزای دلسوخته و "پدر مهربان" مشق همدلی و همبستگی کنند.
گروه تحقیق و مطالعه "پدرمهربان" با هدف تذکّر به ارزش و جایگاه این پیوند مقدس و دعوت به آن ، به ویژه در ایام اربعین و حرکت عظیم و شکوهمند جهانی به مقصد بارگاه حسینی، اقدام به تهیه کتابچه ای به نام "اربعین،اجتماع قلب ها" در سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی نموده است.
علاقمندان و عزاداران گرامی می توانند برای تهیه کتابچه به شماره 09392404609 پیام ارسال نمایند.
ضمناً  قیمت هر کتابک 500 تومان است که صرف تأمین هزینه چاپ های بعدی خواهد شد.